آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

سیسمونی 1- کتب

************** * کتاب هایی که مامان جون جمیله برات از نمایشگاه کتاب تبریز خریدن: ***************** * کتاب هایی که من و بابا برات از نمایشگاه کتاب قزوین خریدیم:  * بقیه در ادامه مطلب *   *************** * دی وی دی های آموزشی: *************** * کتاب ها و دی وی دی مامان: ...
14 دی 1390

ناگفته ها 2

اندر خواب های مادر فرمانروا: - خواب دیدم که مراسم جشن هفتمین روز تولدته و یک عالمه مهمون داریم. انقد ناز و خوردنی بودی که نگو مامانی، می خندیدی. اتاقت هم پر از یک عالمه جوجه ناز بود!!! - خواب دیدم تازه یکی دو روزی از به دنیا اومدنت گذشته و تو و بابایی و من تو یه مرکز فروش هستیم و من رفتم دنبال یه وسیله ای، وقتی برگشتم دیدم تو حسابی گشنه ت شده و بابایی برای آروم کردنت مجبور شده از سینه خودش بهت شیر بده!!! وقتی دیدمت داشتم از غصه دق میکردم که چرا تنهاتون گذاشتم. گرفتمت تو بغلم ولی می ترسیدم که دیگه از سینه من شیر نخوری، ولی تو سینه مو به دهن گرفتی و شروع کردی به خوردن. مادر فدای تو. - خواب دیدم تازه دنیا اومدی و گذاشتمت تو کالسکه و با هم...
13 دی 1390

قصه فرود فرمانروا کوچولو از ماه به روی زمین

فرمانروا کوچولوی من، ماجرای پاگذاشتنت به این کره خاکی برای خودش قصه ای داشت نازنینم... قصر جدید  پادشاه اعظم، باباجون بزرگوارت با کوشش فراوان آخرین سکه های خزانه رو جمع کرد و از دول دوست کمک گرفت و به هرحال تونست قصر جدیدمون رو به مناسبت ورود فرمانروا کوچولو تحویل بگیره، بابایی این همه سختی کشید فقط و فقط به خاطر راحتی شازده کوچولوش (عاشقتیم بابای ناز و مهربون، یه عالمه بوس و ستاره مال شما). حالا نوبت تمیز کردن قصر جدید و چیدن اثاثیه بود. پادشاه سرش خیلی شلوغ بود، امور مملکت داری حسابی وقتشو گرفته بود و ملکه (مامانی) دست تنها بود و جون و زوری هم نداشت که از عهده کارها بربیاد، کارهای سبک رو انجام میداد و شب ها هم که پاد...
13 دی 1390

داستان کشتی گرفتن آیهان و جیسون در روز بیست و چهارم تولد

من یه رفیق دارم، اسمش جیسونه. بعضی وقتا پیش هم دراز می کشیم و صحبت می کنیم   بعضی وقتا هم مامان جون برامون قصه می گه. ما هم گوش می دیم و احساسات در می کنیم.   یه روز حس پهلوانی بهم دست داد، آخه ناسلامتی من فرمانروای ماه هستم. لباسم رو درآوردم و نفس کش خواستم. گفتم کی میتونه با من کشتی بگیره؟   باباجون گفت: جناب فرمانروا، شما یک وجب بیشتر قد نداری؟ میتونی کشتی بگیری؟   کلاه سرخپوستیمو سرم گذاشتم، بادی به غبغب انداختم و گفتم: آره باباجون، هیشکی نمیتونه حریفم بشه، حتی جیسون فرمانروای عروسکا!   قرار شد با جیسون کشتی بگیرم. من یه طرف، جیسون یه طرف. طفلک از ت...
11 دی 1390

به سلامتی همه پدرا و مادرا

آدما تا وقتي کوچيکن دوست دارن براي مادرشون هديه بخرن اما پول ندارن. وقتي بزرگتر ميشن ، پول دارن اما وقت ندارن. وقتي هم که پير ميشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!... به سلامتي همه مادراي دنيا... ------------------- پدرم ، تنها کسي است که باعث ميشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم ميتوانند مرد باشند ! -------------------- سرم را نه ظلم مي تواند خم کند ، نه مرگ ، نه ترس ، سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو خم مي شود مادرم ؛ --------------------   هميشه مادر را به مداد تشبيه ميکردم که با هر بار تراشيده شدن، کوچک و کوچک تر ميشود… ولي پدر ... ... ... ... ... يک خودکار شکيل و زيباست که در ظاهر ابهتش را هميشه حفظ ميکند خم به ابرو ...
8 دی 1390

هفته چهلم تو دل مامان

مامانی این هفته احتمالا وزنت حدود 3175 گرم و قدت حدود 60 سانتی متره (البته بعید می دونم این اعداد درست باشن!!). هر روز كه مي گذره كمي بزرگتر مي شی، ناخنها و موهات هم به رشد خودشون ادامه ميدن. هنوز هم استخوانهاي جمجمه ت قدري از هم جدا هستن تا جمجمه ت بتونه كمي فشرده تر بشه و به راحتي از مجراي زايمان عبور كنه.  کمر و زیر شکم مامانی چند روزیه یه کم درد میکنه و دیگه خبر خاصی نیست. دلم برای این روزایی که تو دلم هستی و بخشی از جسم و روح خودم تنگ میشه، خیلی خیلی دوستت دارم پسر مهربونم.   عاقبت در یک شب از شب های دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شور انگیز مادر می نهد بینمش روزی که طفلم ...
8 آذر 1390